اگر حسرت پرستی خدمت ترک تمنا کن


ز مطلب هر چه گم کردد درین آیینه پیدا کن

ز خود نگذشته ای از محمل لیلی چه می پرسی


غبارت باقی است آرایش دامان صحرا کن

تجلی از دل هر ذره شور چشمکی دارد


گره درکار بینایی میفکن دیده ای و اکن

محیط بی نیازی در کنار عجز می جوشد


تو ای موج از شکست خویش غواصی مهیا کن

درین محفل که چشم او ادب ساز حیا باشد


به رفع خجلتت قلقل ز سنگ سرمه مینا کن

درین ویرانه تا کی خواهی احرام هوس بستن


جهان جایی ندارد گر توانی در دلی جا کن

به فکر نیستی خون خوردن و چیزی نفهمیدن


سری دزدیده ای در جیب حل این معماکن

بهار بسملی داری ز سیر خود مشو غافل


تپیدن گر به حیرت زدگلی دیگر تماشاکن

اثر پردازی تمثال تشویشی نمی خواهد


به یک آیینه دیدن چاره معدومی ماکن

ز ساز پرفشانیها عرق می خواهد افسردن


غبار ساحلم را ای حیا بگداز و دریاکن

کنار عرصهٔ سامان تماشا بیشتر دارد


ز باغ رنگ و بو بیرون نشین و سیر گلها کن

در اینجاگرم نتوان یافت جای هیچکس بیدل


سراغ امن خواهی سر به زیر بال عنقا کن